
من نفسم
نمیدونم اینی ک میخوام بنویسم جزئی از خاطرات بد توی زندگیم میشه !ولی مینویسم:)
حدودا سال ۹۱/۹۲ که توی بازار یه دختری رو دیدم ک گیتار دستش بود خب منم ک عاشق هنر گفتم خوبه منم یه امتحانی کنم :)
به مریم گفتم چطوره بریم کلاس گیتار دقیقا با این حالت ♡_♡
ولی مریم جوری باهام برخورد کرد که تغییر حالت دادم و این صورت ●_○ شدم :(
ولی من هچنان دل در گروی گیتار داشتم :)
همراه باباییم رفتم یه گیتار خریدم و از اون طرف هم رفتم ثبت نام کردم و دوباره زنگیدم به مریم ک ثبت نامت کنم اونم نه گذاشت نه برداشت گوشی رو قطع کرد :/
منم فرداش کلاس داشتم با کلی استرس رفتم کلاس و وقتی میومدم از کلاس در اوج تنهایی میرفتم توی اتاق برای خودم تیک تیک میزدم ^_^
و هیچ کدوم از اعضای دوست داشتنی خانواده نفس را تشویق نگفتند حتی اون قُلک جان :|
من نیز که سرافکنده گشته بودم کلاس را رها گفتم تا همین یک ماه پیش
به مریم گفتم چرا گیتار ندوست اون گفت من ؟نه بابا دوست :)
و اینگونه گشت که من این اتفاق که چند سالی و ماهی نتوان گیتار بنوازم را نکته ی خوبی دیدم برای ذهن زیبایم :)
حال نکته ایی گفتن خواهم کرد که
آویزه شود مثل گوشواره بر گوش هایتان
-به آینده فکر کنیم
_باور کنیم آینده میتونه با ذهنی زیبا روشن شه
_آدم های زیادی آینده و اتفاقات ناگوار گذشته رو با یه تغییراتی توی _تفکراتشون زیبا کردن
-چرا ما یکی از اونا نباشیم :)
دعوت میکنیم از همه اونایی که این متن رو خوندن :)
ذهن زیبا